م م 714: خاطراتنا من الحجره!
این خاطره مربوط به یکی دو هفته پیشه
(شهادت امام حسن علیه السلام که رفته بودم حرم!)
توی صحن آینه نشسته بودم
نگاهم به گنبد بود
و داشتم روضه حضرت رو گوش میدادم
که به صورت زنده از شبستان پخش میشد.
یهو یکی از رفقای طلبه رو دیدم
با خانمش و بچه ای که دوتایی دستاشو گرفته بودن
و بینشون داشت تاتی کنان قدم میزد!
(مدیونین اگه فک کنین دلم خواس!!!)
ترک بود و صداش میزدیم آقا مجید
از اون ترکهای معروف به شیش سیلندر!!!
ترکیش بعد از پنج شیش سال تحصیل تو حوزه یه ذره هم تغییر نکرده بود
هر موقع میخواس بچه ها رو بخندونه
میپرسید: بچه ها من لهجه دارم؟!
یعنی مدرسه میترکید از این حرفش!!!
قدبلند، چشای رنگی، مو و محاسن کاملا بور با پوست سفید
و اینقدر صاف و ساده و خوش اخلاق و باجنبه
که آدم خوشش میومد اذیتش کنه
(مثه خانم مهندس!!!)
قاری قرآن بود و حسابی خوش صدا!
معمولا ظهرها موقع اذان میایستاد تو حیاط
رو به قبله، خوشگل و بلند تو حیاط اذان میگفت
اون وقت شیطنت های من و رفقا شروع میشد!!!
میرفتیم روبروش وایمیستادیم
زل میزدیم بهش که خنده اش بگیره!
نامرد یه طرف دیگه رو نیگا میکرد!
اداشو در میاوردیم و همراه باهاش اذان میگفتیم!
وسط اذان ازش سوال های الکی میپرسیدیم که حواسش پرت بشه اشتباه کنه!
بهش سلام میکردیم!!!
مجبور میشد وسط اذان بهمون جواب سلام بده!
به هر حال واجبه دیگه!
والا...
اینا کارای همیشگیمون بود
و یه خاطره خاص از ایشون:
یه دفه یکی از رفقا که اونم ترک بود
با یه هندزفری و ام پی تری فور!!!! که اون موقعها تازه اومده بود
و مثه الان همه هم نداشتن! اومد داخل کتابخونه!
اومد کنارم و از کشف خبیثانه اش گفت!
این که اگه هندزفری رو بزاری تو گوشت
صداش هم بلند باشه
ناخوداگاه بلند حرف میزنی!!!
جهت تست! قرار شد روی همین آقا مجید امتحانش کنیم!
رفتیم کنارش و آروم بهش گفتیم: آقا مجید این تراک رو گوش بده! خیلی جالبه!
حالا همه مشغول مطالعه هستن و سکوت کامل!
ما هم داریم آروم پچ پچ میکنیم!!!
صدای هندزفری رو حسابی بلند کردیم
و همونجور که تو فکر بود واسه چی اینو بهش پیشنهاد دادیم
ازش پرسیدم: آقا مجید امتحان دارین؟!
بدون اینکه حواسش باشه
داد زد!!!!!!!!!!!
"نه! امتحان ندارم!!! خودم دارم دوره میکنم!"
همه شوکه شدن با صدای بلند و ریلکسانه ای که داشت تو کتابخونه داد میزد!!!
رفیق خبیث ما از شدت خنده و خجالت از کتابخونه دوید بیرون!
من زدم رو شونه اش و گفتم: فهمیدیم بابا، فهمیدم!!!
این کارو رو چند نفر دیگه هم امتحان کردیم
که با نگاههای غضبناک دوستان درسخون و مثبت!
عقب نشینی کرده و کتابخونه رو به اهلش سپردیم!
والا...
خب! این از خاطرات آقا مجید که با زیارت کردنشون یادم افتاد
بعد از اون، روضه که تموم شد رفتم داخل کنار ضریح
باز یکی از رفقا رو دیدیم قاسم نام!
کسی که هر شب تا ساعت یک و دو توی کتابخونه کذایی بود!
آخرین نفری که میومد بیرون!
یه دونه چراغ بالای سر خودشو روشن نگه میداشت
و همینجور درس میخوند!
هرچی بهش میگفتیم: رفیق! آرومتر! کمتر! متعادل تر!
چه خبره!؟! یه شبه میخوای مجتهد بشی؟!
خیلی مهربون و شوخ طبع بود
گوش نمیکرد ولی!
تا اونجا که چند تایی از اساتید هم متوجه شدن
و بهش تذکر دادن که این راهش نیس!
مدتی ندیدمش
احوالشو پرسیدم
گفتن: چنان سردردهای بدی گرفت از اون درس خوندن ها
که آخر دکتر واسه دو سال بهش استعلاجی اجباری داد
به شرط اینکه هیچ کتابی نخونه!!!
دیدمش که معمم شده بود
خیلی خوشحال شدم
آخه اون موقعها که ما میدیدیمش کوشولو بود!!!
رفتم بهش سلام کردم
منو شناخت
همدیگه رو بغل کردیم و روبوسی!
حال و احوال و التماس دعا!
پ.ن:
تو شیش سالی که سطح یک رو گذروندیم
سه چهار مورد اینجوری داشتیم
که از شدت درس خوندن!!!
کلا از درس خوندن محروم شدن!
تو دانشگاه هم از این اتفاقا داریم؟!
جدی میپرسم!
پ.ن 2:
یکی از اساتید هم که خیلی پرکار و فعال بود
و هر روز چندین جلسه درس داشت
با ساعتها مطالعه و ...
چنان به مغزش فشار آورده بود که
دکتر دستور داده بود:
به مدت شیش ماه حق انجام هیچ کاریو ندارید
به جز تماشای تام و جری!
جدی!
پ.ن:
مسابقه حدس زدن عکسی بود که برگزار شد! (بگو خب!)
برنده محترمه آن! بلیط رفت و برگشت حرم به جمکران رو به پیشنهاد خودشون تغییر دادن
به درخواست پستی از خاطرات حجره و ...
که تقدیم شد!
والا...
- ۹۲/۰۹/۲۹
درس باید خوند ولی نه اونقدری که به خودت آسیب بزنی...حقیقت من فکر می کنم هر چیزی که باعث بشه به خود ما آسیب برسه حرامه...