حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

حاج آقا آخوند روحانی

مینی مالهای روزانه جناب حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا آخوند روحانی

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

۵۰ مطلب با موضوع «مکالماتنا!» ثبت شده است

۲۶
ارديبهشت

چند روز پیش مهندس پروژه بی مقدمه پرسید:

حاجی چرا ازدواج نمیکنی؟!

منم بی مقدمه و بدون لحظه ای فکر 

این سه تا جمله به زبونم اومد:

فرصتشو ندارم

امکانشو ندارم

موردشو ندارم


بعد از اون خیلی به چیزی که گفتم فکر کردم

چون معمولا جوابی برای این سوال ندارم

حداقل جواب روشن و صریحی ندارم!

  • حاجی ره
۲۶
ارديبهشت

چند روز پیش مشغول شستن و طی؟! زدن خونه بودم

خسته و خیس عرق

که موبایلم زنگ زد

خواهر کوچیکم بود

جواب دادم و بعد سلام و احوالپرسی

گفت: اون دوستم که حرم بودیم اومد پیشمونو یادته؟!

گفتم: آره

میگه: یه سوال داشتم

فک میکنم میخواد سوال شرعی دوستشو جواب بدم

میگم: بگو خب

میگه: نظرت در موردش چیه؟!

جا میخورم و میگم: یعنی چی؟!

میگه: حاجی! دختره خیلی خوبیه

دیدی چقد خوش اخلاقه؟!

اینقده سر و زبون داره

خوشگلم که هس

...

میگم: بیخیال...

با ناراحتی میگه: یعنی چی؟!

چشه مگه؟!

مگه تو چی میخوای که این نداره و ...

حسابی ناراحت میشه و سرزنشم میکنه

میگم: ببین! 

من زندگیم معلوم نیس

واسه خودمم معلوم نیس!

معلون نیس کجا بخوام اصن زندگی کنم

نه ایرانش نه خارجش!!!

هیچ تصمیمی نگرفتم

و نمیتونم بگیرم

اونوخ میگی ازدواج کن؟!

...

میگه: هرجا بری باهات میاد..

حرفشو قطع میکنم و میگم:

این حرفو بهم نزن!!!

 همه دخترا اولش همینو میگن

ولی مگه میشه؟!

مطمین باش هنوز یهماه نشده ناراحتیشو نشون میده

و غرغراش شروع میشه

مگه غربت و تنهایی چیز ساده ایه که بگی به خاطر تو میاد؟!

من نمیتونم یه جا پابند باشم

هر روز یه جام

کی میتونه اینطوری باشه؟!

همه اولش خوششون میاد از این زندگی کولی وار

اما تو زندگی که بیفتن دیگه از این خبرا نیس

نمیتونن پا به پای من بیان

جلوی منم میگیرن!!!

من کارایی دارم که اگه زن بگیرم همش ضایع میشه...

میگه: چرا میگی ضایع میشه؟!

اتفاقا خیلی هم بهت کمک میکنه

کاراتو باهم پیش ببرین

تنها هم نیستی

کاراتو هم میکنی...

میگم: نمیشه! 

هر کسی کارا و آرزوهای خودشو داره

تخصص من یه چیزه اون یه چیز دیگه

...

میگه:حاجی من حالا باهاش صحبت کنم

یه موقع که اومدی بیا خودتم صحبت کن

من مطمینم قبول میکنه!

میگم: من الان نمیتونم تصمیم بگیرم

کارام اجازه نمیده...

میگه: تا کی؟!

میگم: حداقلش تا اخر تابستون که دوره مو بگذرونم

بعد از اون شاید به فکر بیفتم

میگه:خب من صحبتای اولیه رو بکنم

تا اخر تابستون که خودت بیای

میگم:بنده خدارو معطل کنیم سه ماه که چی؟!

تازه معلوم نیس بعد اون سه ماه چی بشه

موقعیتش باشه نباشه

منم نمیخوام فکرم مشغول باشه

میگه: آخه هم تو سنیه که موقع ازدواجشه

هم خیلی خوشگله از دس میره!!!!!!!!!!

خندم میگیره از دستش

...


پ.ن:

دوستان زیادی

با اسم و آدرس

یا حتی ناشناس

تو این مدت کوتاه

خصوصا یه ماه اخیر

پیشنهادهای زیادی کردن

واسه موارد و کیسهای مناسبی

که از دوستو فامیلشون سراغ داشتن

و من فقط تونستم در دل دعاشون کنم 

خدارو شکر کنم از این همه محبت و اعتماد

اما نتونستم به هیچکدوم از این دوستان عزیز

جوابی هرچند منفی بدم و همه رو بیجواب گذاشتم

اما در دل شرمنده و سرافکنده بودم از این رفتار نادرستم


ولی باور بفرمایین

اگر سکوت در جامعه ما نشانه رضایته

اینجا گاهی فقط گاهی سکوت نشانه رضایته

و بیشتر نشانه تحیره و ندانستن خیر و صلاح خود

اینه که همچنان ساکت منتظر اتفاقی آسمانی مانده ایم

...

  • حاجی ره
۲۵
ارديبهشت

یه بار که مادرم و سه قلوها و پدر مادرشون

با ماشین خودشون اومده بودن قم

همین که رفتم دم در

دو تا از سه قلوها پریدن بغلم

از اون یکی خبری نشد

با همه سلام و روبوسی و اینا

احوال اون یکی قل!!! رو گرفتم

مادرم گفت: تو ماشینه سرش درد میکنه

درو باز کردم بغلش کردم

با این که دیگه خیلی بزرگ شدن و نمیشه زیاد بغلشون کرد

دیدم چشاش پر اشکه

ولی صداش در نمیاد

بدون اینکه چیزی بگه

دستاشو انداخت دور گردنم

اینقدر دلم به رحم اومد...

رفتیم داخل

کنار دیوار تکیه دادم 

و جوری نشوندمش که بهم لم بده

و سرش رو سینه ام باشه

آروم آروم گیجگاه و پیشونیشو ماساژ میدادم

حواسمم بود که بعضی وقتا

همینجور قطره های اشک از چشش سر میخورن پایین

چند دقیقه که گذشت

اینقدر ساکت و بی حرکت بود

که فک کردم خواب رفته

آروم دستمو کشیدم ...

با دستش دستمو گرفت برد سمت سرش

ادامه دادم...

کمتر از ربع ساعت داشت عین یه قورباغه تو اتاق ورجه ورجه میکرد!


پ.ن:

ماساژ دهنده گیجگاهم آرزوست...

  • حاجی ره
۲۰
ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • حاجی ره
۲۰
ارديبهشت

وقتی خاله ام از مالدوستی و پول پرستی دخترا و خونوده هاشون میگه

میگم: خاله از خواستگاری من از دختر تاجرای مشهدی خبر داری؟!

میگه: نع!

مادرم هم توجهش جلب میشه

فک کنم او هم خبر نداشت از این خواستگاری!!!

چون فقط بینمن و عموم بد که بزرگ فامیله

 قضیه واسه چهار پنج سال پیشه

میگم:

اوایل طلبگی عمو بهم گفت نظرت راجع به این فامیلای مشهدی چیه؟!

گفتم: شناختی ازشون ندارم


گفت:

تاجر فرشن و خیلی متدین و ..

واسه دخترشون برم سوال کنم؟!

منم گفتم: ضرری نداره که! صحبت کنین!

پرسید: بهشون چی بگم در موردت؟!

گفتم بگو یه طلبه است که قم درس میخونه

شهریه ش هم ماهی پنجاه عزار تومنه

...

یکی دو ماهی گذشت

تا از قم برگشتم خونهمون شهرستان

و روضه هفتگی عموم

آخر جلسه منو تنها گیر آورد و باناراحتی گفت:

آبرویمارو بردی تو!!!

با تعجب گفتم: چی شده مگه؟!

اصلا نمیدونستم درمورد چی صحبت میکنه

گفت: با مشهدیا صحبت کردمو شرایط تو رو هم گفتم

+ خب؟!

گفتن دختر ما اگه بخواد تو مشهد نون و پنیرهم بخوره

ماهی پوصدهزار تومان خرجشه!

+خب؟!

خب و ...!!! چی میگی حالا؟

+ به درک...


پ.ن:

این داستان ادامه ندارد

والا..

  • حاجی ره
۲۰
ارديبهشت

از مجلس بیرون اومدیم

یکی از رفقا که روحانی سید و رشید و خوشگلی هم هس!!!

میگه: حاجی تو رو خدا بیا یه دو تا زن بگیر همه رو راحت کن!

میگم: چرا دو تا؟!

میگه: بعد اینهمه وقت میخوای یدونه بگیری؟!

میگم: نیست! یه دونش هم نیس! پیدا نمیشه!!!

میگه: زن نیس؟!

برو دختر بگیر

دختر نیس؟!

برو پیرزن بگیر!

...

+ آیکون من دیگه حرفی ندارم!!!


پ.ن:

از معدود مواردی که نتونستم جوابی بدم...

:-/

  • حاجی ره
۱۹
ارديبهشت

مادرم و داداشم و عروسمون و برادر زاده کوشولوی گرام

با خاله و شوهرش و دخترش و دو تا بچه های دختر خاله با یه تور سیاحتی - زیارتی اومدن قم

رفتم حرم دیدنشون

از قبل ظهر رفتم نماز جمعه و زیارت و ...

ساعت سه و چهار رسیدن از جمکران

رفتیم قسمت خانوادگی شبستام امام خمینی نشستیم

به خاله ام میگم: اولین باره که اینجا میشینم اینجا مال متاهلاس

مارو همیشه میفرستن اون دوردورا با مجردا...

+ عکسای اتاق و کتابخونه پسرشو که تهران رفتم پیشش نشون خاله ام میدم

حسابیبهمریختهاستو داغون!!

و حسابی زیرابشو میزنم

میگم؛ واسه این میخوایین زن بگیرین؟!

؛)

حرف میکشه به ازدواج

به خاله میگم: یه فکر جدی واسه این پ.خ ما بکنین

همه موهاش سفید شده دیگه

خاله در تایید حرفم میگه: خودشم میگه روم نمیشه با این موها برم خواستگاری!

میگم: خاله چرا اقدام نمیکنین؟!

ببینین اگه کسی روسراغ نداره خودتون بهش معرف کنین

میگه:

خاله جان ما زیاد اینجاو اونجا میریم صحبت میکنیم

میگن تماس میگیریمو خبرمیدیم

ولی یره که میره! هیچ خبری نمیه ازشون

میم: چرا خاله؟! از خداشون ه باه همچون پسری...

مگه:اول از همه سول میکنن که

خونه داره

ماشین داره؟!

میگم:

ندار که نداره

مگه کی داره؟!

من دارم مگه؟!

...

  • حاجی ره
۱۸
ارديبهشت
کلا روزای پنج شنبه باهمه روزا فرق میکنه
خلوت تره و خیلیا نمیان
بساط شوخی و خنده هم بیشتر از هر روزه
منم کمتر سختگیری میکنم و به شوخیا و صحبتاشون موقع کار گیر نمیدم!
وای به حال کسی که یه کم
فقط یه کم خلاف معمول رفتار کنه
خیلی بهش تیکه میندازن

+ امروز احوال هرکیو که نیومده بود پرسیدم
جواب دادن: رفته استقبال شب جمعه!!!
;-)

+ یکی از محققا کارت خروجش رو زد و رفت توی اتاقی و عبا به سر کشید و دو ساعتی خوابید
موقعی که پاشد بهش میگم:
داری واسه شب خستگیاتو در میکنی؟!
;-)

+ از توصیه های عمومی دوستان به یکدیگر:
عاغا بسم الله رو فراموش نکنید
که شیطان در کار شریک نشه!!! )برگرفته از احادیث)
;-)
  • حاجی ره
۱۷
ارديبهشت
به رفقا زنگ زدم:
من داره حالم بد میشه تو خونه تنهام...
میگن:
خب پاشو بیا روانی
میگم: اون نصفه پیتزا سبزیجات منو که کسی دس نزده؟!
میگه: تموم شد!
میگم: کدوم خری آخه پیتزا سبزیجات میخوره؟!
میگه: یکی مثه خودت!
میگم: من دیگه انگیزه ای واسه اومدن ندارم...
:(
  • حاجی ره
۱۵
ارديبهشت
هفت صب رفتم پنج عصر ازکار برگشتم
اومدم خونه رفقا دراز کشیدم
بعداینا هر دفعه از بغل من رد میشن یه لگد بهم میزنن!
خیلیم طبیعی!
آخر به شوخی پشت سر یکیشون داد میزنم:
نمیتونی صاف راه بری؟!
نامردا دوتایی
اینقدر لگدم کردن
که...
  • حاجی ره