وسایلمو جمع کردم که کم کم برگردم قم
یه دو ساعتی وقت دارم
بابام با آغوش باز میاد به سمتم
بغلم میکنه
و میگه:
خداحافظی کن که من میخوام برم بخوابم!!!
وسایلمو جمع کردم که کم کم برگردم قم
یه دو ساعتی وقت دارم
بابام با آغوش باز میاد به سمتم
بغلم میکنه
و میگه:
خداحافظی کن که من میخوام برم بخوابم!!!
شوخی شهرستانی یا طلبگی؟
بعد از ناهاری که امام جمعه بهمون داده
رفقا دور هم نشستن به گعده!
یکی هم سرشو گذاشته رو پای رفیقش و خوابیده
یکی با پارچ استیل ساقی آب یخ شده
یکی آب میخواد
لیوانشو میگیره بالای صورت طرفی که بعد ناهار خوابیده
ساقی که آب میریزه
طرف یهو لیوانشو کنار میکشه
ساقی هم ناخواسته رو صورت طرفی که خوابیده آب یخ!!! میریزه
عین برق گرفته ها از خواب میپره
همه میخندن
بعد همگی لیوانهای نیم خورده آبشونو میپاشن به طرف
و هر کدوم به طرفی فرار میکنند
پی نوشت:
شک کرده بودم که چی شده همه تشنه شون شده و لیوان آب دستشونه ها!!!
هیچی دیگه شکّم به یقین تبدیل شد!
رفته بودیم یه امامزاده ای
یکی از علما!!! یه مارمولک بدبختی رو گرفته بود
باهاش بچه ها را میترسوند
گفتم: "کند همجنس با همجنس پرواز!!!"
همه زدند زیر خنده.
نامرد میخواست مارمولکه رو بندازه تو یقه ام!
:(